سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جستــجوگـــران نــور...

هیچ اثری از شهدا نبود.بچه ها خسته شده بودند.دستها تاول زده
بودوگاه 
تاولها می ترکید. خاک هم که روی زخم تاول ها می ریخت
بیشتر می سوخت.برای استراحت کنار تپه ای دراز کشیدیم.
"خدایــا! هرچه می گردیم تمامی
ندارد.بااینکه مطمئنیم بچه هااینجا
شهیدشدندو
جامانده اند،هیچ اثری از آنها نیست." توی همین فکرها
بودم و باسر نیزه بدون انگیزه زمین 
را می کندم که یکدفعه احساس
کردم
،سرنیزه به چیزی برخوردکرد.خاکهاراکنارزدم.پوتیننظامی بود!
اطراف پوتین را خالی کردیم. بادقت زمین راکندیم.شهـــیدبود.بچه ها
همگی 
شروع کردن تپه را که سـنگر تانک بود،خراب کردند و هر چند
دقیقه یک بار فریاد:"یا زهــــرا" و "یاحســــین"بچه ها خبراز پیدا شدن
شـهیدی دیگر می داد. آن روز پـانزده شــهید پیدا شد. آنها را به معراج 
الشـهـدای شــرهانی آوردیم.حالا دیگر آنها مونـس بچه هاشده بودند.
حرفـهای ناگفته یمان را که سالها کسی محـرم شنیدنش نبود، بـرای
آنها زمزمه کردیم
.


                             d
                                     منبع:مجموعه خاکریز5جستوجوگران نور(کتاب تفحص خاطراتی از محمد احمدیان
)


یکشنبه 92/11/6 5:40 عصربه قلم: حرف دل ™            نظر