مهدیا:
سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ورنه عشق تو کجا این دل بیمار کجا
کاش در نافله ات نام مرا هم ببری
که دعای تو کجا عبد گنه کار کجا....!
آقای خوبی ها کجایی؟؟!!
*برای سلامتی وظهور آقــــــــــای خوبی ها صـــــلوات ...*
مهدیا:
*برای سلامتی وظهور آقــــــــــای خوبی ها صـــــلوات ...* پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند.بنابراین زن دعامیکردکه اوسالم به خانه بازگردد.این زن هر روز به تعداداعضاء خانواده نان می پخت و همیشه یک ناناضافههم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد.هرروز مردی گوژ پشت ازآنجا می گذشت ونان را برمیداشت وبه جایآنکه ازاو تشکر کندمی گفت: (کارپلیدی که بکنیدباشمامیماندوهرکارنیکی کهانجام دهیدبه شمابازمیگردد). این ماجرا هرروزادامه داشت تا اینکه زن ازگفته های مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد.اوبه خودگفت: اونه تنهاتشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد.نمی د انم منظورشچیست؟ یک روزکه زن ازگفته های مردگوژپشت کاملابه تنگ آمده بودتصمیم گرفتازشر اوخلاص شود بنابراین نان او رازهر آلود کردو آن رابا دستهایلرزان پشت پنجره گذاشت،اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که میکنم؟ بلافاصله نان را برداشتودرتنورانداخت و نان دیگری برای مردگوژ پشتپخت.مردمثل هرروز آمد و نان راب رداشت وحرف های معمول خودراتکرارکردوبه راه خودرفت. آن شب درخانه پیرزن به صدا درآمد.وقتی که زن در را بازکرد،فرزندش را دید که نحیف و خمیده بالباسهایی پاره پشتدرایستاده بوداوگرسنه،تشنه وخسته بود درحالیکه به مادرشنگاه میکرد،گفت:مادراگراین معجزهنشده بودنمی توانستم خودم را بهشما برسانم.درچند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم ازهوش می رفتم.ناگهان رهگذری گوژ پشت رادیدم که بهسراغم آمد. او لقمه ای غذاخواستمو او یک نان به من دادوگفت:(این تنها چیزی استکه من هرروزمیخورم امروزآن رابه تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آناحتیاج داری) وقتی که مادر این ماجرا راشنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهرآلودیبرایمردگوژ پشتپخته بود و اگربهندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برایاو نپخته بود ،فرزندشنان زهرآلودرا می خورد.به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت: هرکارپلیدی که انجام میدهیم بامامیماندو نیکی هایی که انجام میدهیم به ما باز میگردند. آیا شیطان وجود دارد؟ داردو مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست,خدانیز شیطان است" شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد باردیگرتوانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه وخرافه ای بیش نیست. شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟" استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد.... آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ " شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند. مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی کهما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی رامیتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتی که انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. وگرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هرشی انرژی را انتقال دهد یاآنرادارا باشد.صفر مطلق (460- f) نبود کامل گرماست.تمام مواد دراین درجه بدون حیات و بازده میشوند.سرما وجود ندارد.این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشدخلق کرد."شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد" شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی درحقیقت نبودن نوراست.نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد.اماتاریکی را نمیتوان.در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور رابه رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمیتوانید تاریکی را اندازه بگیرید.یک پرتو بسیار کوچک نوردنیایی ا تاریکی رامی شکند و آن راروشن می سازد.شما چطور می توانیدتعیین کنیدکه یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟تنها کاری که می کنیداین است که میزان وجودنور را درآن فضا اندازه بگیرید.درست است؟تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد." در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟" در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسردنیا اتفاق می افتد وجود دارد.اینها نمایانگر هیچ چیزی به جزشیطان نیست." نبود خدا دانست.درست مثل تاریکی و سرما.کلمه ای که بشرخلق کردتا توصیفی ازنبودخدا داشته باشد. خدا شیطان راخلق نکرد... شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلبخودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید وتاریکی که در نبود نور می آید.
تنها برخی از آدمها باران را احساس می کنند!! بقیه فقط خیس می شوند...
عصر یک جمعه ی دلگیر دلم گفت بگویم ، بنویسم که چراعشق به انسان نرسیده است ، چرا آب به گلدان نرسیده است و هنوزم که هنوز است غم عشق به پایان نرسیده است... بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید ، بنویسد:که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است وچرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است!... عصر این جممعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود "حس" توکجایی گل نرگس؟!...
(منبع:gaem-313.blogfa.com)
........
|