در فرو بسته ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی،
بــارهـا بر سر خود بانگـــ زدم:
"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!
بیستون را یاد آر،دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!
وَه چه نیرویی شگفت انگیزیست
دستهایی که به هم پیوسته ست...!
فریدون مشیری